بي تفاوت
تو مقصری اگر من دیگر ” من سابق ” نیستم !
من را به من نبودن محکوم نکن !
من همانم که درگیر عشقش بودی !
یادت نمی آید ؟!
من همانم !
حتی اگر این روز ها هر دویمان بوی بی تفاوتی بدهیم !
تو مقصری اگر من دیگر ” من سابق ” نیستم !
من را به من نبودن محکوم نکن !
من همانم که درگیر عشقش بودی !
یادت نمی آید ؟!
من همانم !
حتی اگر این روز ها هر دویمان بوی بی تفاوتی بدهیم !
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است
یه روزی میرسه که جای خالیم رو با هیچ چیز نمیتونی پر کنی …….
.
من ” خاص “نبودم ،.
.
فقط …
.
.
.
عشقم بی ریا بود…
فقط برای یکبار!!!
فقط برای یــــــــ ـــــک بار هم که شده،
مرا در افسون مبهم یک دروغ شناور کن…!
سربه گوش من بگذار و آرام بگو: دوستَــــت دارم…!
عاشقانه هایی که نوشتن ندارد…
و من …
هنوز رویا می بافم …
رويايي كه تبديل به كابوس ميشه وقتي
بفهمي حاصل تمام كارهات تورو تبديل كرد فقط به
يك دروغگو ...
تو مرا ياد کني يا نکني
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفي نيست
اما
نفسم مي گيرد
در هوايي که نفس هاي تو نيست & @
بعضي وقتها در ميان طوفان و همهمه تنهايي
بعضي وقتها فقط نگاهت به كورسوي اميدي است براي آمدنش
بعضي وقتها فقط خاطراتت رو مرور ميكني ساكت و بي صدا
تنهام خيلي تنها
اما تو هرجا هستي شاد باش باديگران لااقل لبخندي گوشه لبهاي قشنگت مياد
با من جز ناراحتي و غم چيزي نداشتي حتي وقتهايي كه ديدمت نتونستي ....
می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد …
و من در برابرشان جز …
“نگریستن” چاره ای ندارم .
بغض كردم
وقتی دیدم
دست به سینه ایستادی…!
آخه ... تمام راه را
برای
اغوشــــــت
دویـــــــــده بودم …
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨــــﺪ:
ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺷﻮﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ…
ﺩﺭﺳـﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ:
ﺯﻧﺪﮔــــﯽ، ﺁﻧﻘــــﺪﺭ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ…
ﮐــــــﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻧــــﻮ،
ﺩﺭﺩ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﺷﻮد…
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕـــﺮ …
ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕــــﺮ …
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻪ
ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ !
خورشید بتابد یا نتابد،
ماه باشد یا نباشد،
شب و روز من یکی شده
، فرقی ندارد برایم ،
همه چیز برایم رویا شده
، عشق تو برایم آرزو شده ،
به رویا و آرزو کاری ندارم ،
حقیقت این است که ...
رفته اي و همه چيز عوض شده
ديگه نه مي توني باشي نه مي خواهي كه باشي
فقط مي خواهي همه چيز را با واقعيت هاي كنارت از نو شروع كني
یادت باشـــــــــد
دلت ڪـہ شڪـست،
سرت را بگیرﮯ بالا ..!
تلافـﮯ نڪـن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش.
حواست باشد ؛ دل شڪـستـہ، گوشـہ اش تیز است..
مبادا ڪـہ دل و دست آدمــﮯ را ڪـہ دلدارت بود
زخمـﮯ ڪـنـﮯبـہ ڪـینه،
مبادا ڪـہ فراموش ڪـنـﮯ روز ﮯشادیش، آرزویت بود…
صبور باش و ساڪـت.
بغضت را پنـہان ڪـن،
رنجت را پنـہان تر ...
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از این دلبستگی هایم ؟
حرفهاي دلم را هيچوقت نفهميد
شايد زماني كرم ها خواهند فهميد
وقتي در زير خاك گلويم را به تاراج مي برند....
چشمانت را بروی عشقت میبندی، ساعت ها می ایستند.
زمین و زمان در خلسه ی وحشت آور تنهایی فرو می روند.
تو می روی ، صدای تپش های قلبم به گوش نمی رسد،
برای لحظه ای دنیا می ایستد. نگاه تو گنجایش تمامی دلهره ها
و دلتنگی های کوچک و بزرگم را داشت. تو می روی و من به این می اندیشم
که بعد از این، در آینده ای مملوء از این تنهایی های نهفته در دنیای شلوغ و
آشفته ی آدمهای این شهر درد ها و تنهایی ها و نگرانی هایم را
در پس کدامین نگاه جا بگذارم و فرار کنم
ازاین همه سرمای طاقت فرسای شب های
بدون تو خسته شده ام.
خیلی وقت است که نمیتوانم تو را مانند قبل داشته باشم
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست و هنوز تیک تاک های مسخره ی ساعت های شهر
از آن سوی نرده های باغ تنهایی از شهر به گوش میرسد.
نمیدانم یادت هست یا نه ولی اولین هايمان
همیشه برایم زیبا بود و دلنشین.
اما حالا نبودنهای تو یکی یکی علایق های قدیمی را خط میزنند.
شاید ندانی ولی دیگر هیچ چیز مثل قبل نیس.
داستان تاریک بودن ها و نبودن هایمان تکرار میشود
به پیچیدگی خطی خطی تو در توی موهای سرت.
نمیدانم در پس کدامین آخرین هایمان ، آخرین گفت و گو هایمان ،
آخرین لبخند هایمان پنهان شده ای که پیدایت نمیکنم. مدتی است
که تورا گم کرده ام نمیدانم کجا و در کدامین خاطره پنهان شده ای فقط میدانم
که دیگر نمی توانی صدایم را بشنوی این را هم نمیدانم که چقد دور شده ای
فقط دیگر فریادهای نهفته در بغض هایم، در نگاه هایم را نمیشنوی .
نه اینکه نخواهی ....نمیشود
از نوشته هایت، لباس هایت، ظاهرت قضاوت میکنن، شکستنت را می بینند و ترکت میکنند. این آدم ها!
این آدم ها! صداهایشان خوش خراشند، نگاه هایشان که گاه و بی گاه رنگ نفرت به خود میگیرند را دوست ندارم. نگاه های سرزنش گرشان به هنگام گریز از آنها را دوست ندارم. این آدم ها ! تو را وارد رابطه هایی مسخره ی روزمره شان دخالت می دهند. دستانت را میگیرند درمورد سرد بودنشان اظهار نظر میکنند. نگاه کردن هایت، رنگ بی تفاوتی چشم هایت ، عقایدت، تصوراتت، فکر هایت، نگرانی هایت را نرمال نبودن میخوانند.
همین ها برای توجیه ترک کردن هایشان کافی نیست؟
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟
برایــش صــادقـانه مـی نویـســم،
بــرای آن که بـاید بـاشد و نـیـست &
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغچه ی دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی…
اونوقت آروم زیر لب بگی
“گل من، باغچه ی نو مبارک”
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕـــﺮ …
ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕــــﺮ …
و ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ !
ایـن روزهــا....
دروغ گفتــــن را خــــــوب یـاد گرفتــــــــــه ام
حــال مـ ــن خــــــــوب است
خــوبِ خــوب
و فکـر مـی کنـــم
ایـن روزهـــا...
خــدا هـم از حـــرف هـای تکـــ ــراری مــ ــن خستـــه است
چـه حــس مشتـرکـــی داریــم مــ ــن و خـــدا
او... از حــرف هـای تکـــ ـــراری مــن خستـــه است
و مـــن...
از تکـــ ــرار غـــــم انگیــز روزهــــایم...
اینجـــآ زَمیـــن اَســـتــ
رَســمــِ آدمهــآیَشــ عَجیــبــ اَســتــ
اینجــآ گـُـم کــه بِشـَـوی
بـِـه جــآی اینــکه دُنبــآلتــ بِگـَـردَند
فرآموشـَـتــ می کُننـَـد
با تو هستم سهراب ..
تو که گفتی: گل شبدر چه کم از لاله عاشق دارد؟
راست می گویی تو !
چه تفاوت دارد قفس تنگ دلم .. خالی از کس باشد؟
من نه تنها چشمم .. واژه را هم شستم ..
فکـــر را ..
خــاطــره را ..
خــواب یــک پــنــجــره را ..
زیر باران بردم .. چتر ها را بستم ..
من نوشتم همه حرف دلم ..
آرزو کردم و گفتم که ..
هـــوا ..
عـــشــق ..
زمــیــن ..
مال من است ..
ولی افسوس نشد ..!
"زیر باران من فقط خــیــس شدم"
از تمـــام عطـــرهــای دنیـا
تنها لحـظـه ای
بویـی شبیــه به آغـوشـت مـیخواهم
تا هـوش از سر ایـن همه دلتـنـگـی ببــرد ........ #
چند وقتیست همه دلگیرند از من..... دلیل می خواهند....
مدرک می خواهند برای غمگین بودنم.... برای ناامید بودنم....
برای تلخ شدنم....... نگران نباشید....من نه غمگین شده ام...
نه ناامید....نه تلخ....... فقط مدتیست به دنبالشان می گردم.....
مدتیست گم شده اند.... صبرم....تحملم......امیدهایم.....
گاهی شعر سراغم را میگیرد ؛ گاهـــــی ... هوای تو !
فرقی نمیکند . . . . هر دو ختم میشوند به
دلتنگی من !!!
آنها ڪہ از دور نگاه میڪنند ! می گویند :تو چہ ڪم دارے ؟
هیچ !!!
و من باراטּ اشڪهایم را در ابر چشمانم پنهاטּ میڪنم
و با لبخند پوچے بہ نشانہ تایید سر تڪاטּ مے دهم ...
اما خود میدانم ڪہ هر گاه دروטּ خود را میڪاوم بہ یک غم بزرگ میرسم ...
و آن غــــــــــــم نبودטּ تــــــــوست !!!
من در ڪنار همہ تـــــــــــو را ڪـــــــــــم دارم ..
بــــــــــدتــــــرین درد
مـــــــردن نیســــــــــت
دل بستــــــــــــــن به کسیســــت
که سهـــــــــــــم تــــــــو نیســــــت
تلخ است
همه فکر کنند سرت شلوغ است
و تنها خودت بدانی چقدر
تنهایی ...
دل اگر بستی محکم نبند
مواظب باش گره کور نزن
او میرود و تو میمانی
با گره کور و تنهایی....
دهانت را می بویند:
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می پویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن،
آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
وترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن
و یاس ابلیس پیروز مست سور عزای مارا بر سفره نشسته است
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.