به یاد من

روزگاری خواهد رسید

به یاد من ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی

دلت هوایم را خواهد کرد

به یاد خواهی آورد باهم بودن هایمان را ...

به یاد خواهی آورد خنده هایم را ...

به یاد خواهی آورد اشک هایم را ...

به یاد خواهی آورد آغوشم را ...

مطمئنم در آن لحظه در دلت می گویی : من آغوشت را می خواهم


[ چهار شنبه 23 دی 1394 ] [ 19:25 ] [ نگار ]
[ ]

یک روز

او هم آدم است

اگـــــــر دوستت دارم هـــایت را نشنیـــــده گرفت

غصه نخــــور

اگــــر رفت گریـــــــه نکن

یک روز ....

یک روز معنی کم محلی را می فهمد

یک روز شکستـن را درک میکند

آن روز می فــــــهمد آه هـایی که کشیدی

از تـــــه ِ تـــــهِ قلبت بوده!


[ چهار شنبه 23 دی 1394 ] [ 19:23 ] [ نگار ]
[ ]

نگفتی بمان

نگفتی بمان

وگرنه من آدم رفتن نبودم

همانجا که دستانم را از میان دستانت ربودم

اعتراض نکردی

و من رفتم ...

و تو رفتنم را در سکوت تماشا کردی

این سکوت تو مرا شکست ...


[ چهار شنبه 23 دی 1394 ] [ 19:20 ] [ نگار ]
[ ]

چند جمله


تمام پل های پشت سرم را خراب کردم و تمام راه هایی که مرا به گذشته ی بی تو می برد
نه قصد برگشت دارم نه می توانم به جایی بازگردم که آنجا نبوده ای !

.
مثل عکاسی ماهر نگاهت میکنم ، از نزدیک ترین زاویه ممکن و سرت را دقیقا رو به رویم نگه می دارم
خورشید را روی صورتت پخش می کنم و در ذهنم از امروز تو عکس می گیرم برای روزهایی که نیستی !
.

مثل گنجشکها دوست دارمت ، مثل گنجشک هایی که میدانند پای کدام پنجره ای ، نزدیک کدام درخت ! مثل گنجشک ها بغض میکنم وقتی پنجره را می بندی و میمانم پشت شیشه ، زیر برف و یخ میزنم از شب !
من گنجشکم و مثل گنجشک ها دوست دارمت ، دانه بریزی یا نریزی !!!
.
می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری که حتی عقربه ها هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند ؟ و من به اندازه ی تمام روزهای کم بودنت تو را ببویم و در این زمان متوقف ، سالها در آغوشت زندگی کنم  بی ترس فرداها ؟؟؟
.


ﺣﺴﻮﺩﻡ ، ﺣﺘﯽ ﺁﺭﺯﻭِ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ !
.
.
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ، ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ !


[ چهار شنبه 23 دی 1394 ] [ 18:59 ] [ نگار ]
[ ]

تعطیل

به زودی این وبلاگ به علت تنهایی بسته خواهد شد.

اگر قراره حرف دلی باشه توی دل بمونه بهتره


[ سه شنبه 22 دی 1394 ] [ 12:16 ] [ نگار ]
[ ]

جز نگریستن

می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد …

و من …

در برابرشان جز نگریستن چاره ای ندارم


[ سه شنبه 22 دی 1394 ] [ 12:15 ] [ نگار ]
[ ]

لبخند

لبخندت را چند می فروشیـــ ؟

تمام دارایی ام را می دهمـــ …

تا برای لحظه ایــــ …

به رویم لبخند بزنیــــ …


[ سه شنبه 22 دی 1394 ] [ 12:13 ] [ نگار ]
[ ]

بد دردیست

چه بد دردیستـــ …

آنکه می خواهی اشـــ …

در کنارت باشد …

اما تو نتوانیـــ …

او را داشته باشیـــ …


[ سه شنبه 22 دی 1394 ] [ 12:12 ] [ نگار ]
[ ]

من الان دلم کیک شکلاتی می خواد

. . من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. همين الان. ندارم ولى! بايد تا فردا صبر كنم. معلوم هم نيست ديگه فردا دلم كيك شكلاتى بخواد

من فقط مى دونم كه الان دلم كيك شكلاتى مى خواد و ندارم. ندارم ديگه. ولى خب دلم مى خواد.! خب ....! يه روز مامانم اومد گفت زود باش.

پرسيدم چرا؟ گفت سورپرايزه! و كلن دكور خونه رو تو ده دقيقه عوض كرد و زنگ در رو زدن.گفت چشماتو ببند. دستمو گرفت برد دم در.گفت حالا چشماتو باز كن.

باز كردم ديدم يه پيانو ياماها مشكى، همونى كه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ويترين ديده بودمش دم در بود. همونى بود كه من ده سال قبل واسه

داشتنش پرپر زده بودم. خيلى جا خوردم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟. پيانو رو آوردن گذاشتن اون جایی تو خونه كه

مامان خالى كرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى از خودم پرسيدم آخه حالا پيانو به چه درد من مى خوره! من كه خيلى سال از

داشتنش دل كندم. ده سالى تو خونمون خاك خورد و آخرش هم مامانم بخشيدش. اولين عشق زندگیم رفت فرانسه، اون جا با يه زن فرانسوى كه چند سال

ازش بزرگتر بود ازدواج كرد. منم كه نمى خواستم قبول كنم از دست دادمش شروع كردم داستان ساختن. ته داستانم هم اينطورى تموم مى شد كه

يه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اينجورى بود كه داره همه ى تلاشش رو مى كنه كه برگرده. اين وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد

و ابراز دلتنگى مى كرد. بعد از هفت سال دیدم چاره اى ندارم جز اينكه با واقعيت مواجه شم. شروع كردم به دل كندن. من هى دل كندم و هى خوابش

رو ديدم كه برگشته. تا اینکه بلاخره واقعا دل كندم! چند سال بعدش تو فيس بوك اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟من خيلى وقته كه دل كندم!

يه دوستى داشتم خیلی صبور بود. عاشق يه پسرى شده بود كه فقط يك ماه باهاش دوست بود. اون يك ماه كه تموم شده بود، پژمان رفته بود

پى زندگيش! بعد چند سال يه روز بهش گفتم دل بكن . خودت مى دونى كه پژمان بر نمى گرده. گفت من صبر مى كنم. هر كارى هم لازم باشه مى كنم.

يك سال بعد رفت پيش يك دعا نويس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج كرد. اون روزا دوست بيچاره ام خيلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا

هم وجود داره! دو سال بعد شنيدم  جدا شدن.دیدمش خيلى عصبانى بود. پرسيدم چرا. گفت پژمان اونى نبود كه من فكر مى كردم. گفتم پژمان همونى بود

كه تو فكر مى كردى، ولى اونى نبود كه الان مى خواستى. پژمان اونى بود كه تو اون روزا، همون چندسال قبل خواستى كه باشه، و وقتى نبود، بايد دل مى كندى!

من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد... الان مى خواد ولي...


[ شنبه 5 دی 1394 ] [ 21:58 ] [ نگار ]
[ ]